نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

حرف ها و شوخي هايش به ما روحيّه مي داد

شهيد شيخ حسن صادق خاني

يک شب که به کانال رفتم، زين الدّين تعدادي از مسؤولين و نيروهاي سپاه شهرستان ها را به لشگر آورد و براي اين که آن ها از سختي هاي کار خبر داشته باشند، آن ها را مأمور کرد تا شب ها براي کمک به کندن کانال بيايند. يکي از اين پاسدارها زير بارِ کندن کانال نمي رفت. اسلحه اي دست مي گرفت و مي گفت: من نگهباني مي دهم، شما کانال بکنيد. شيخ حسن و کرزبر آمدند. رفتارشان مشکوک بود. در يک لحظه به من اشاره کردند و صداي خمپاره در آوردند. آن بنده خدا فکر کرد واقعاً سوت خمپاره است و از ترس فرار کرد. چون تاريک بود با سر رفت توي کانال. از خنده مرديم. شيخ حسن و من پا به فرار گذاشتيم. امّا کرزبر را گرفت. او حسابي کتک خورده بود. خبر اين شوخي به زين الدّين هم رسيده بود و از اين کار خيلي ناراحت شده بود.
شب ها وقتي من و ابراهيم مشغول کندن کانال بوديم شيخ حسن به ما سر مي زد و حسابي سر به سرمان مي گذاشت. مي گفت: تا بر گرديد شهر، کانال کن هاي خوبي شده ايد. گاهي هم تهديدمان مي کرد اگر خوب کار نکنيد به آقا مهدي مي گويم. ما را اذيّت مي کرد و اشک من و ابراهيم را در مي آورد. چه زود گذشت! حالا شيخ حسن مهمان خدا شده. به آن شب ها فکر مي کنم. حرف ها و شيطنت هايش به ما روحيّه مي داد. (1)

با ماشين بين دشمنان رفت و مهمّات آورد!

شهيد علي تجلّايي

مهمّات تمام شده بود و آوردن مهمّات نيز امکان نداشت، حتّي اگر کسي مي توانست در زير آتش تانک و دوشکا و در برابر چشم نيروهاي عراقي به خانه هاي سازماني برود، برگشتنش ممکن نبود. علاوه بر نيروها و ادوات زرهي، نيروهاي پياده ي دشمن از هر طرف ما را مي ديدند و اگر کسي خطر مي کرد و به خانه هاي سازماني مي رفت، طبيعي بود که آنهمه گلوله که به سويش شليک مي شد، پيکرش را به آبکش مبدّل مي کرد!
در چنان اوضاعي، ناگهان تجلّايي را ديديم که پشت فرمان وانت نيسان نشست، وانت نيسان لاستيکهايش را از دست داده بود و با رينگ رانده مي شد و اين مسئله در کم شدن سرعتش تأثير زيادي داشت... تجلّايي را ديديم که سوار ماشين شد و به وسط چهار راه رفت. سيل رگبار دوشکا به طرفش سرازير شد. او با حداکثر سرعت و به صورت مارپيچ حرکت مي کرد. تانک از طرف چپ ميدان به طرف او پيچيد، امّا تجلّايي تا حدودي از ديد تانک خارج شد... در خانه هاي سازماني نيروهاي پياده ي دشمن سنگر گرفته بودند. تجلّايي وسط نيروهاي دشمن بود و فقط صداي شليک رگبارها را مي شنيديم و نمي دانستيم که کار به کجا کشيده است. از دست ما نيز کاري بر نمي آمد. همين طور صداي شليک گلوله از خانه هاي سازماني به گوش مي رسيد. حدود 40 دقيقه بود که تجلّايي رفته بود و ما به شدّت مضطرب و نگران بوديم. کم کم از بازگشتن او نااميد مي شديم و با اين نااميدي، احساس مي کرديم که نبرد به دقايق آخر خود رسيده است. انگار اگر تجلّايي شهيد مي شد، شهر سقوط مي کرد و نبرد خاتمه مي يافت. در آنجا بود که من تأثير و نقش يک فرمانده ي مؤمن و شجاع و ايثارگر را در نبرد، با تمام وجود لمس کردم. گويي در آن دقايق، تجلّايي، پرچم نبرد ما بود. پرچمي که تا در اهتزاز باشد، نيروها به پيروزي خود اميد و دل مي بندند...
در آن لحظات که ديگر از بازگشت تجلايي نااميد شده بوديم، ناگهان متوجّه شديم که ماشين با سرعت به داخل خيابان پيچيد، خدايا! تجلّايي بود... رگبار مسلل ها به طرف ماشين باريدن گرفت و تانکها نيز با تير مستقيم، ماشين را هدف گرفتند. هر لحظه انتظار داشتيم که ماشين در زير باران گلوله و تيرهاي مستقيم تانک، منفجر شود.
تجلّايي در خانه هاي سازماني 40 دقيقه، يک تنه با نيروهاي دشمن جنگيده بود و اکنون با دست پر و مهمّات، از راه مي رسيد. چشمها به ماشين دوخته شده بود و دلها در هواي عنايت خدا مي تپيد. با چشم خود، عنايت و لطف خدا را مي ديديم، گويي حايلي نفوذناپذير از هر طرف ماشين را حفاظت مي کرد.
ماشين از راه رسيد؛
- خدايا، شکر... خدايا...
درِ ماشين که باز شد، تجلّايي غرق در خون، به زمين غلتيد. گلوله ي کاليبر 75 به رانش اصابت کرده بود. گلوله از مسافت نزديک شليک شده بود و با شکافتن درِ ماشين، در رانش فرو رفته بود. پايش خيس خون بود.
تجلّايي را به مسجد برديم. خون زيادي از زخمش رفته بود و نمي توانست حرکت کند. در مسجد، بچّه ها با دست، گلوله را از درون زخم، بيرون آوردند. قبلاً هم از ناحيه کتف مجروح شده بود؛ او را در مسجد نهاديم و بيرون آمديم. هنوز بقاياي نيروها مي جنگيدند و مقاومت ادامه داشت. (2)

با وجود خونريزي، نيروها را هدايت مي کرد!

شهيد علي تجلّايي

يک هفته بود که بچّه ها نخوابيده بودند و کفش هايشان را از پاهايشان در نياورده بودند. گرسنگي، بي آبي، خستگي و جراحات، به شدّت آنان را کوبيده بود و با تمام اين شرايط، شش روز سرسختانه مقاومت کرده بودند. روز که مي شد، دشمن را تا پشت دروازه هاي شهر عقب مي راندند. دوباره شب که مي شد، بايست با تمام وجود مراقب نفوذ نيروهاي کثير دشمن مي شدند.
عراقيها از اين وضع، به شدّت خشمگين شده بودند. مقاومت و سرسختي بچّه ها آنها را به ستوه آورده بود. تجلّايي با آنکه از دو ناحيه ي بدن زخمي شده بود و خونريزي و فعاليّت شبانه روزي رمق از تنش گرفته بود، همچنان نبرد را هدايت مي کرد. بچّه ها نيز با رشادت و سرسختي تمام جنگ را پيش مي بردند. استقامت بچّه ها به حدّي بود که عراق از نيروهاي پياده ي خود نااميد شده بود و سنگرهاي ما را با توپ مي کوبيد و از آنجا که فاصله ي ما بسيار نزديک بود، به دقّت مي توانستند سنگرهاي ما را هدف قرار دهند. آنان حتي براي کشتن يک نفر از نيروهاي ما، توپ شليک مي کردند. (3)

با آرامش عجيبي بچّه ها را تشويق مي کرد!

شهيد علي تجلّايي

فشار دشمن از سمت راست پاسگاه زيد بيشتر بود. اکثر رزمندگان که در آن قسمت مي جنگيدند، شهيد يا مجروح شده بودند، امّا هيهات از يک قدم عقب نشيني. در آن قسمت خاکريز جابه جا خون بود و شهيد. تانک ها پيش مي آمدند، تانکهايي که در برابرشان جز نيروي پياده چيزي وجود نداشت. ما تا آن روز تانک تي 72 نديده بوديم. بچّه ها مي گفتند دشمن تانکهاي تي 72 وارد ميدان کرده است، تانک هايي که از بس پوست کلفت بودند، آرپي جي هم بر آنها اثر نداشت. تانک ها پيش مي آمدند، در حالي که در سمت راست پاسگاه زيد ديگر نيرويي نبود که مقاومت کند. بچّه ها جا به جا افتاده بودند؛ شهيد و مجروح. تجلّايي هم در آنجا بود و چگونه مي جنگيد، خدا مي داند و بس. تجلّايي مي جنگيد و تانکها با آتش شديد، به خاکريز نزديک مي شدند و اگر از آن قسمت خاکريز را مي شکستند، شايد سرنوشت عمليات تغيير مي کرد. بچّه ها با سماجت و سرسختي تمام مقاومت مي کردند. ياد آقا مهدي بخير، که مي گفت: « سرنوشت يک عمليات در ساعات آخر آن تعيين مي شود و تنها نيرويي که در آن ساعات آخر سرنوشت عمليات را رقم مي زند، توپ و تانک نيست، ايمان است و بس. » تانک ها غرش کنان پيش مي آمدند و ديگر بيشتر از چهل - پنجاه متر با خاکريز ما فاصله نداشتند. در آن لحظه هاي آشوب و خطر، تجلّايي را ديدم که به عقب برگشت. دقايقي نگذشته بود که با يک گردان نيرو در سمت راست پاسگاه زيد سد بست. همان گرداني را که براي پشتيباني در عقب مانده بود، وارد عمل کرد. خدا مي داند که اگر اين گردان در عقب مي ماند، بعد از شکستن خاکريز و در مقابل صدها تانک، کاري مي توانست بکند يا نه. به هر حال، تجلّايي کار خود را کرد و خاکريز دوباره پر از نيرو شد. دشمن نتوانست از آن قسمت نفوذ کند و درگيري شدّت گرفت و تنور نبرد شعل ورتر شد. تجلّايي با آرامشي عجيب بچّه ها را تشويق مي کرد. تانکها ديگر نمي توانستند، پيشروي کنند، امّا درگيري شديدتر شد.
تانکها مي زدند، امّا ديگر نمي توانستند به خاکريز نزديکتر شوند، در اين حين، ناگهان بچّه ها با فريادهاي الله اکبر خاکريز را رها کردند، صحنه اي که از ماندني ترين صحنه هاي جنگ بود، اتّفاق مي افتاد؛ بچّه ها از خاکريز گذشتند و با جسارت و ايمان تمام به طرف تانکها و نفربرها و نيروهاي پياده ي دشمن هجوم بردند. تانکهايي که به خاکريز نزديکتر شده بودند و مي خواستند از خاکريز بگذرند، در چندين لحظه منهدم شدند و تانکهايي که پشت سر اين تانکها آرايش کرده بودند، با ديدن اين صحنه و عبور رزمندگان از خاکريز، با سرعت دست به عقب نشيني زدند، بچّه ها دنبال تانک ها مي دويدند و تانک ها فرار مي کردند.
با استقامت بچّه ها و فرار تانکها، پاتک دشمن به شکست منجر شد. ارتفاع خاکريز سه و نيم متري به نيم متر رسيده بود. همه جا خون بود و خون، شهيد بود و مجروح، و علي تجلّايي با لباس خاکي بسيجي، در حالي که گرد و غبار ميدان نبرد رخسار تابناکش را پوشيده بود، لبخندزنان از کنار ما رد مي شد:
- خسته نباشيد، بچّه ها... (4)

با زير پيراهنش زخم رزمنده اي را بست!

شهيد علي تجلّايي

نبرد به شدت ادامه داشت و حدود يک ساعت و نيم همچنان در جاي خود افتاده بودم، در حالي که با نيروهاي عراقي اندکي فاصله داشتم. آرام - آرام ضعف و تشنگي بر من غلبه کرد، سراسر بدنم خيس خون بود و احساس مي کردم، لحظات آخر را سپري مي کنم؛ در چنين لحظاتي بناگاه تجلّايي را ديدم که بالاي سرم ايستاده است. او مسؤول عمليّات تيپ بود و آمده بودکه از نزديک شرايط و موقعيّت جنگ را بررسي کند. من و او در نزديکترين فاصله ي دشمن بوديم. در تاريکي شب که از هر طرف گلوله مي باريد، مرا ديد و شناخت. وقتي فهميد، قادر به حرکت نيستم، مرا کول کرد و مي خواست به عقب منتقل کند. در آن حال که مرا به زحمت عقب مي کشيد، پايش مي لنگيد و احتمال مي دادم که زخمي شده است. اصرار مي کردم که مرا بگذار و خودت برو... تجلّايي مرا به يک سنگر تانک که قدري عقب تر بود، انتقال داد. مجيد خانلو، حبيب پاشايي، سعيد قهرمان نيا و آقا مهدي نيز در آن سنگر بودند، آقا مهدي از همان سنگر عمليات را هدايت مي کرد و تجلّايي در کنارش بود.
صداي تيربارهاي دشمن يک لحظه قطع نمي شد. پي ام پي دشمن هنوز داشت کار مي کرد. ناگهان گلوله ي پي ام پي به داخل سنگر ما اصابت کرد و منفجر شد که تعدادي از مجروحان و ديگر برادران زخمي شدند، من هم دوباره زخمي شدم. تجلّايي با مختصر وسايل پانسماني که داشت، زخمهاي مجروحان را مي بست. چفيه اش را هم به کار برد و ديگر چيزي نداشت که زخمها را ببندد، پيراهنش را درآورد...
در اين حال ضعف و عطش به شدّت بر من غلبه مي کرد. آنچنان که گاه از هوش مي رفتم و دوباره به هوش مي آمدم؛ صداي تيربارها و انفجار خمپاره ها همچنان به گوش مي رسيد.
آخرين بار که چشمانم را باز کردم، تجلّايي را ديدم که عريان بود و با زير پيراهنش، زخم رزمنده اي را مي بست... (5)

با توکّل به خدا انجام مي دهم

شهيد محمّد طاهري

دير وقتي نبود که مي شناختمش؛ امّا در همان برخوردهاي اوّل، متوجّه شدم که با بسياري از افرادي که با آنها سر و کلّه زده ام، فرق مي کند؛ از بسياري از فرماندهاني که مي شناختم، يک سر و گردن بزرگ تر مي نمود. اشتباه نکنيد، منظورش قدش نيست، بلکه شجاعت و اعتماد به نفسش، مدّنظرم است.
اعتماد به نفس عجيبي داشت! در هر منطقه اي و در هر شرايطي که مأموريتي به وي محوّل مي شد، نه نمي گفت. انگاري در ادبيات وي، واژه ي نه کاربرد نداشت.
به محض اين که مي خواستنش، مي آمد، مي نشست، خوب که نسبت به مأموريت و محور عملياتي اش آشنا مي شد، مي گفت: « باشه، با توکّل به خدا انجام مي دهيم. » (6)

پي‌نوشت‌ها:

1- شاهد عشق، ص 94.
2- ستاره ي بدر، صص 75-74.
3- ستاره ي بدر، صص 78-77.
4- ستاره ي بدر، صص 122-121.
5- ستاره ي بدر، صص 127-126.
6- گل اشک، ص 28.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول